مشک
|
|
مشک خالی به دوش سقا بود ساقی اما میان دریا بود
بر لب آب بود و لبش خشک و تفتیده مثل صحرا بود
جز خدا هیچ کس نبود آنجا با خداوند خویش تنها بود
دست او پر ز آب بود اما یاد لبهای خشک مولا بود
آب را ریخت روی شط فرات گر چه آبش بسی گوارا بود
کرد پر آب، مشک را اما در دل او هزار غوغا بود
مشک بر دوش شد به سوی حرم گرد او لشکری ز اعدا بود
مشک بی آب و پیکر سقا ساعتی بعد روی شنها بود
ناله ی کودکان و اهل حرم از زمین تا به عرش اعلی بود
|
پنج شنبه 92 آبان 16 |
نظر بدهید
|
|
|
|