به وقت زنگ نقاشی کشیدم پیکری بی سر
سر آن پیکر اما بود در دامان یک دختر
کشیدم یک خرابه در شبی تاریک و ظلمانی
درون یک طبق در آن میان بودی یکی گوهر
در آنجا دختری حرف دل خود را به سر می گفت
و خاک غم به سر می ریخت از این ماجرا خواهر
ز سر پرسید آن دختر، عموی من کجا رفته؟
بگو با من کجا هستند اینک اکبر و اصغر؟
کشیدم آن طرف تر نقشی از ماه بنی هاشم(ع)
به گرداگرد او با رنگ خون هفتاد و دو اختر
نمودی شکوه آن دختر که نیلی گشته پهلویم
کشیدم در میان دود و آتش نقشی از مادر
کشیدم نقش دستی را که روی خاک افتاده
ولی ببریده اند انگشت او از بهر انگشتر
کشیدم راس خونینی که قران خواند روی نی
نمی دانم نشد پیدا از آن نی منبری بهتر؟!
کشیدم نقشی از هفتاد دو سر بر روی نیزه
کشیدم ماه را هم بر سر یک نیزه ی دیگر
همه نقاشی ام چون رنگ خون شد چاره ای کردم
کشیدم در جنان نقشی ز مادر با دو چشم تر
لباس تیره ای را بر تن عالم کشیدم من
دو دریای پر از خون هم کشیدم لحظه آخر