کاروان غم
|
|
کاروان وقتی سوی شام بلا در راه بود راس خونین بر سر نی جلوه گر چون ماه بود
از سر نی چون به گوش آوای قران می رسید پای نی کار یتیمان ناله ی جان کاه بود -- کودکی راس پدر را روی دامان بوسه زد با دلی خونین و چشم اشک افشان بوسه زد
چون عدو می زد به لبهای پدر با خیزران بر لب بابای خود با حال ترسان بوسه زد -- کودکی از ناقه ای افتاد می دانی چرا؟ بود اسیر بند یک صیاد می دانی چرا؟
گشت از خار مغیلان پای او پر آبله ای دریغ از ذره ای امداد می دانی چرا؟ -- کاروان غصه بود و طعنه ی بیگانه ها سنگ می آمد فرود از پشت بام خانه ها
خاندان وحی در بند اسارت کو به کو گاه در بزم شراب و گاه در ویرانه ها
|
پنج شنبه 94 آبان 21 |
نظر بدهید
|
|
|
|