همسفر
|
|
تا همسفر شدم من دلخسته با سرت گاهی گریستم به تو گاهی به اصغرت
از روی نیزه تا که شدی نغمه خوان وحی من خون گریستم همه دم پای منبرت
گاهی ز داغ حضرت عباس(ع) سوختم گاهی نشست در دل من داغ اکبرت
در تشت زر که خورد به لبهات خیزران پر شد ز خون دیده ام آنگاه ساغرت
در راه شام طاقتم از غصه طاق شد از ناقه تا به خاک بیافتاد دخترت
یک کاروان مصیبت و اندوه و رنج و درد با من گریست بر سر هر کوی مادرت
جانم به لب رسید دو صد بار تا سحر چون رفت در تنور شبی راس انورت
یک اربعین ز دوری تو خون گریستم دیگر بس است جان تو و جان خواهرت
|
شنبه 94 آذر 7 |
نظر
|
|
|
|