حضرت خورشید
|
|
می سوخت پرش چون پر پروانه ی خورشید بگذاشت سرش را به روی شانه ی خورشید
در آرزوی دیدن خورشید به هر صبح می رفت به صد شوق به میخانه ی خورشید
سرمست ترین بود میان همه مستان نوشید چو می از لب پیمانه ی خورشید
در دل به جز از مهر علی(ع) هیچ نبودش صد بوسه زده بر لب جانانه ی خورشید
آموخته از حضرت خورشید وفا را آن مست خراباتی و دیوانه ی خورشید
می گفت مرا خانه ی دل خانه ی یار است شد خانه ی دل، خانه ی ویرانه ی خورشید
شد شاخه درختی هدف تیر نگاهش آن نقطه که گردیده بنا لانه ی خورشید
هر صبح کشد شانه به گیسوی سیاهش اما ز سر شانه ی شاهانه ی خورشید
|
سه شنبه 96 آذر 21 |
نظر
|
|
|
|