زمستان است سرمای فراق یار سوزاندم
غم هجران آن دلدار مه رخسار سوزاندم
شنیدم وصف خال روی او بیمار گردیدم
نکرد او چون عیادت از من بیمار سوزاندم
ز درد دوریش وقتی تنم در شعله ی تب بود
تنم می سوخت در آتش ولی تبدار سوزاندم
شدم در خواب تا شاید ببینم روی ماهش را
نیامد چون بخوابم، او به شام تار سوزاندم
شدم هر صبح بیدار و ندیدم روی زیبایش
نشد دیدار چون حاصل، مرا بیدار سوزاندم
تمام لحظه هایم هست تکراری و جانفرسا
مرا هر روز و هر لحظه از این تکرار سوزاندم
اگر رخ می نمود او چیزی از او کم نمی گردید
نمی دانم چرا با وعده ی دیدار سوزاندم
گهی از درد هجران و گهی با وعده دیدار
مرا با شیوه ی هنجار و ناهنجار سوزاندم
نشستم بر سر راهش میان کوچه و بازار
مرا اما میان و کوچه و بازار سوزاندم
شنیدم مادرش زهرا(س) میان کوچه سیلی خورد
حدیث کوچه و میخ در و دیوار سوزاندم
علی(ع) را دست بسته سوی مسجد می کشانیدند
خبر تلخ است عمری این چنین اخبار سوزاندم
قدم هایم، نفس هایم همه با یاد دلدار است
نخواهم کند از او دل گر غمش بسیار سوزاندم
مرا فردا اگر در آتش دوزخ بسوزانند
ندارم غم که او هر لحظه ای صد بار سوزاندم