خاطرات سفر شام
|
|
فصل بی آب و غم بود موسم ظلم و ستم بود سرد و خاموش و ملال انگیز بودم من پریشان حال تر از موسم پائیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینه ام از غصه ها پر درد می شد دم به دم طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد در کنار قتلگه همراه عمه می شنیدم ناله ی جانکاه عمه پا برهنه می دویدم روی شن های بیابان زیر شلاق ستم چشمان من بودند گریان پیکر بابا به روی خاک گرم افتاد خونین عمه ام شد زار و غمگین دشت و هامون گریه می کرد آسمان خون گریه می کرد شد اسیر موج طوفان، کشتی اسلام و ایمان آتش کین شعله ور شد تا بسوزاند گلستان دست های ساقی لب تشنگان آنجا قلم شد دیده ها از غصه خون و سینه ها لبریز غم شد ظهر عاشورا شد و هنگامه ی جانسوز محشر در میان قتلگه سرها جدا می شد ز پیکر پاره پاره قطعه قطعه یک به یک آیات قران رفت سرها روی نیزه تا پدید آرد نیستان بی خدایان ظلمشان از حد فزون گشت و فراوان گشت نیلی گونه ها از سیلی آن بی خدایان کاروان غصه ها راهی سوی شام بلا شد بر تن آل علی(ع) رخت عزا شد بر لب اهل حرم هم ناله ی واویلتا شد هر زمان از ناقه ای افتاد طفلی تازیانه خورد از دستان رذلی ضرب سیلی، روی نیلی سهم اطفال حرم شد از زمین تا آسمان جولانگه اندوه و غم شد بسته شد در بند کین طفل یتیم و مرد بیمار وای بر من برده شد ناموس حیدر(ع) بین انزار دختر شیر خدا، بزم شراب ای وای ای وای چسم خونین حسین(ع) در آفتاب ای وای ای وای قاری قرآن به چوب خیزران آزرده می شد ترجمان وحی و معنای اذان آزرده می شد در میان کوچه ها صد طعنه از دشمن شنیدیم طعم تلخ سیلی و زخم زبان ها را چشیدیم ناگهان آمد به گوشم نغمه هایی آسمانی سوختم از داغ هجران از شرار آتش و دردی نهانی همچو آوای نسیم پر شکسته زخم غم می ریخت در دلهای خسته پیش رویم چهره ی تلخ جدایی از برادر پشت سر آشوب عاشورا و آن غوغای محشر سینه ام از داغ و درد و غم مکدّر همره من تا قیامت ماجرای نیزه و سر ماجرای نیزه و سر
|
سه شنبه 99 مهر 1 |
نظر
|
|
|
|