پنجره ای گشوده ام رو به فضای بندگی
مرغ دلم پریده تا اوج هوای بندگی
فلسفه ی وجود من عبادت است و بندگی
آمده ام در این جهان فقط برای بندگی
کار خدا خدایی و کار بشر عبودیت
ولی ز بندگی شدم بنده خدای بندگی
کرده خدا بهشت را بنا برای بندگان
بهشت شد بنا روی سنگ بنای بندگی
صفا گرفته ملک دین همیشه از صفای دل
گرفته دل ولی صفا خود از صفای بندگی
فنای حق هر آن که شد، سعی به بندگی کند
بقا گرفته هر کسی که شد فنای بندگی
مس وجود آدمی به سادگی طلا شود
طلا شود مس بشر ز کیمیای بندگی
درد بشر دوا شود اگر که بندگی کند
هست دوای درد ما فقط دوای بندگی
دور شدن ز بندگی باعث سختی دل است
طاهر و صیقلی شود دل از جلای بندگی
کبر و غرور مایه ی تباهی و فساد ماست
گنج همیشه جاودان،گنج طلای بندگی
خدا نهاده بر سرم تاج ز عزت و شرف
چون که به تن نموده ام بنده ردای بندگی
بیم و امید هر دوشان لازمه ی سعادتند
هست همیشه در دلم خوف و رجای بندگی
به شکر آن که حق مرا بنده خود بیافرید
حمد و ثنای او کنم حمد و ثنای بندگی
خدا به شرط بندگی مرا بهشت می برد
بهشت جاودان مرا اجر و بهای بندگی