گرفتارم خداوندا به بند زلف دلداری
رهائی را نمی خواهم، خوشم با این گرفتاری
اگر چه دورم از دلدار و محرومم ز دیدارش
ز وصف روی او شادم، چه سیما و چه رخساری
نمی خواهد اگر او تا ببینم روی ماهش را
رضایم بر رضای او، ندارم هیچ اصراری
تمام جمعه ها را می نشینم بر سر راهش
دوباره ندبه ای دیگر، دوباره گریه و زاری
چشیدم در تمام عمر طعم انتظارش را
نشد عمرم به باطل طی، از این توفیق اجباری
غم هجران او سخت است و آتش می زند جان را
به نصّ وحی آسانی است بعد از هر چه دشواری
اگر توفیق می شد یار و می دیدم جمالش را
نمی بردم به گور این آرزو را مثل بسیاری
*
شبی در عالم رؤیا به او گفتم بیا آقا
مگر از من تو دلگیری، مگر از من تو بیزاری؟
جوابم داد چشمان تو لبریز از گناهان است
تو با چشمان آلوده، به این هجران سزاواری
تو لبریز از گناه و جرم و عصیان و خطا هستی
میان ماست از جنس گناهان تو دیواری
شدم من خسته از این غیبت طولانی ام امّا
چه باید کرد وقتی که ندارم من خریداری
فقط می خواستم سیصد نفر یاور، ولی افسوس
ندارم من در این عالم طرفدار و هواداری
اگر چه خویشتن را یار من خواندی تمام عمر
ندیدم از تو امدادی، نه حتّی نیّت یاری
گسستی عهد خود امّا نشد ترکت دعای عهد
مرا هم خسته کردی تو از این رفتار تکراری
دلت را صیقلی کن گر که میخواهی وصالم را
نباشد خانه ی من بی گمان دلهای زنگاری
*
شدم بیدار از خواب و پشیمان گشتم از کارم
برائت جُستم و کردم ز خود اعلام بیزاری
منم اسفند و او مانند فروردین به من نزدیک
ولی من دورم از او، بی گمان ایّام بسیاری
به زیر دِیْن او هستم تمام هستی خود را
چرا پس من از او دارم دعوِیِ طلبکاری؟