سوغات من از کربلا رنج و عزا بود
هر روزم عاشورا و هرجا کربلا بود
سوغات من از کربلا اندوه و غم بود
هر خاطره یادآور ظلم و ستم بود
من رنگ غم دارد تمام خاطراتم
رنگ عزا، رنگ مصیبت، رنگ ماتم
احساس کردم درد و رنج و تشنگی را
حزن و غم عباس(ع) و آن شرمندگی را
با اصغر(ع) شش ماهه همبازی شدم من
مانند او سرباز ممتازی شدم من
بهر عطش پیدا نمی شد هیچ چاره
دیدم که شد حلقوم اصغر(ع) پاره پاره
دیدم خیام از آتش کین شعله ور بود
خون دل زینب(س) که جاری از بصر بود
دیدم میان قتلگه افتاده بی سر
جسم حسین ابن علی(ع) سبط پیمبر(ص)
دیدم که چون صحرای محشر کربلا شد
دیدم سر جدّم حسین(ع) از تن جدا شد
دیدم که دشمن جای تشییع جنازه
می زد به دست و پای اسبان نعل تازه
دیدم که زینب(س) خاک غم می ریخت بر سر
خون گریه می کرد از غم داغ برادر
با کودکان بودم اسیر بند اعداء
خوردم کتک از دشمنان مانند زهرا(س)
می شد فرو در پای من خار مغیلان
پای برهنه می دویدم در بیابان
دیدم سری خاکستری بالای نیزه
دیدم زنی می سوخت از غم پای نیزه
دیدم خودم، از ناقه افتادند اطفال
دیدم که روی خاک طفلی بود بی حال
دیدم به روی نی سر سردارها را
دیدم کف پای یتیمان خارها را
ویرانه ی شام بلا شد خانه ی ما
پر بود از رنج و محن کاشانه ی ما
از کربلا تا شام بودم در اسارت
دیدم ز دشمن بارها جور و جسارت
بزم شرابم برده اند همراه زینب(س)
می سوختم با ناله ی جانکاه زینب(س)
مانند زینب(س) خورده ام من تازیانه
در دل مرا زخمی است، زخمی جاودانه
از پشت بام خانه ها شد سنگباران
هم کاروان غصه، هم راس شهیدان
دیدم رقیه(س) راس بابا را بغل کرد
در شام غم محشر به پا با این عمل کرد
هرگز کسی مانند من ماتم ندیده
من باقرم با قامتی از غم خمیده
هرچند حالا کشته از زهر هشامم
من کشته ی رنج و مصیبت های شامم