به سوی شام شدی رهسپار خواهر من
شدم ز دوری تو بی قرار خواهر من
به جسم بی سر من چون نبود دادرسی
به انتظار تو ماندم که از سفر برسی
چو دیر شد سفرت دست از این جهان شُستم
به زیر سنگ لحد، بین بوریا خُفتم
اسیر رفتی از اینجا به شام خواهر من
بگو به من به کجا مانده است دختر من
به روی نیزه تو را یار و همسفر بودم
تمام راه برای تو خون جگر بودم
بدیدمت که عدو تازیانه ات می زد
به بند ظلم و جفا بی بهانه ات می زد
به سوی شام شما را پیاده می بردند
به روی خار مغیلان تو را می آزردند
چگونه بشنوم آنچه گذشته است تو را
کشیده ای تو هزاران هزار رنج و بلا
شکسته بالی و رنگ کبود داری تو
نشان ز کوچه ی قوم یهود داری تو
به روی نیزه سر من، شما اسیر به دام
سر من و اُسرا شد نشان سنگ ز بام
به نیزه راس شهیدان مقابلت دیدم
سر شکسته ی با چوب محملت دیدم
عدو، خیام حرم، غارت و چپاول ها
یتیم و بند غم و ریگ داغ، تاول ها
به کودکان یتیم آن که مشت و سیلی زد
دوباره ضربه به پهلوی گشته نیلی زد
به همره تو علمدار لشکر آمده بود
به روی نیزه علمدار، با سر آمده بود
به روی نیزه نمودم تلاوت قرآن
به پای نیزه تو بودی اسیر و سرگردان
ز روی نیزه بدیدم که کودکی جا ماند
شبیه ریگ بیابان به زیر پاها ماند
به حالتان عوض گریه، خنده سر دادند
رقیه(س) را به خرابه سر پدر دادند
به بزم شامِ شراب و جسارت دشمن
عصای دشمن اسلام خورد بر لب من
به هر کجا که یتیمی ز ناقه می افتاد
دوباره خورد کتک بی شمار از جلّاد
به جای اشک دو چشم تو چشمه ی خون بود
ز غصه های جهان، غصه ی تو افزون بود
گریستم ز روی نیزه من به همراهت
گرفتم آتش از آن سوز غصه و آهت
خوش آمدی به مزارم خدا نگهدارت
اسیر بند ستم، من شدم بدهکارت
تو را به فاطمه(س) و مرتضی(ع) و پیغمبر(ص)
ببخش از سر لطف و کرم مرا خواهر
خوش آمدی به مزارم سرت سلامت باد
سپاس جان برادر نمودی از من یاد