هستم من دل خسته اسیر غم هجران
گردیده نصیبم غم و اندوه فراوان
من آمده ام تا بروم سوی خراسان
ورد لب من هست همه عمر رضا(ع) جان
چندیست که من بی خبرم از گل رویش
با پای سرم می سپرم راه به سویش
چندیست که دل تنگ برادر شده خواهر
ای کاش خبر داشتم از حال برادر
تنها و غریب است نه یاری و نه یاور
حالم ز غم دوری او گشته مکدّر
نزدیک قمم دل شده راهی به خراسان
یارب برهانم دگر از غصه ی هجران
ترسم نرسد قافله ی ما به خراسان
ترسم نشود صبح دگر این شب هجران
ترسم که بمیرم ز غم دوریت ای جان
ترسم که رسد عمر من امروز به پایان
از دور ولی زائر چشمان تو هستم
من ریزه خور سفره ی احسان تو هستم
من می روم اما سر تو باد سلامت
شد وعده ی دیدار به فردای قیامت
بوده است به سر گر چه مرا شوق زیارت
انگار ندارم دگر این بار سعادت
دیگر تو نمان چشم به راه من و یاران
رفتم ز جهان وقت سفر سوی خراسان
با یاد غم حضرت زهراست دلم خون
با یاد غم کوچه ی غم هاست دلم خون
از آن که علی(ع) یکه و تنهاست دلم خون
زان ظلم که بر حضرت مولاست دلم خون
می میرم اگرچه من دلخسته به زودی
بر صورت و بر پهلوی من نیست کبودی
می میرم و امید به دیدار ندارم
در سینه ولی زخم ز مسمار ندارم
دستی به کمر یا که به دیوار ندارم
بر تخته ی در شعله ای از نار ندارم
ای همسفران حضرت حق حافظتان باد
از درد و غم و رنج و مصیبت شدم آزاد