بابا سلام، منزل دختر خوش آمدی
با پای سر به محفل دختر خوش آمدی
قدم خمیده گشته به تعظیم و احترام
خوش آمدی پدر به خرابه به شهر شام
اما بگو چرا سرت از تن جدا شده ؟
اصلا چرا که عمه به غم مبتلا شده ؟
بنشین به دامنم که کنم مادری تو را
با دست و پای بسته کنم یاوری تو را
خاکستری چرا شده این روی ماه تو؟
بنگر به من که دلخوشم از یک نگاه تو
بنشین که شرح قصه ی خود بازگویمت
با لحن کودکانه ی خود راز گویمت
آب از سرم اگر چه که در کربلا گذشت!
دانی در این سفر به رقیه چها گذشت ؟
رنگ رخم خبر دهد از سر باطنم
خوش آمدی پدر به سر جان سپردنم
گرچه نداشتم فدک اما مرا زدند
شد قامتم شکسته چو آنها مرا زدند
وقتی کشید گوش من و گوشواره را
سیلی ربود از من دلخسته چاره را
شد عمه بارها سپر صد بلا مرا
می خورد دم بدم کتک از اشقیا چرا؟
زیرا که عمه دختر شیر خدا علی(ع) است
این جرم کافی است که او پیرو ولی است
از پشت بام چون که به راس تو سنگ خورد
عمه ز غصه سر به گریبان گرفت و مرد
زخم زبان شنیده ام از دشمنان بسی
یاری گرم نبود به جز عمه ام کسی
بار جفا و ظلم و ستم ها کشیده ام
از بار غصه است اگر قد خمیده ام
با سر تو آمدی و سر افراز گشته ام
از شوق دیدن تو چنین ناز گشته ام
بابا همیشه بر سر من شانه می زدی
بر سر مرا تو شانه چه شاهانه می زدی
بنشین به دامنم که تلافی کنم کمی
گر دست من به زخم سرت هست مرهمی
بابای مهربان به سرایم تو آمدی
می خواستم که من به سر، آیم تو آمدی
یک عمر ناز دختر خود را خریده ای
حالا کنار او تو به راس بریده ای
برخیز تا به جنت رضوان سفر کنیم
شام سیاه غصه و غم را سحر کنیم