با فاطمه(س) گفتی وصیت های آخر را
کردی مجسم پیش چشمش روز محشر را
من مست جام باده ی قالو بلی بودم
با رفتنت گویا شکستی جام و ساغر را
خاکم به سر باید کنم پنهان به زیر خاک
حالا من خونین جگر یک کوه زیور را
یک بار دیگر خاک غم شد بر سرم بابا
با رفتن خود تازه کردی داغ مادر را
بابا غم هجران تو آتش به جانم زد
اینک تماشا کن شرار شور و آذر را
اسلام بی تو شد اسیر قهر طوفان ها
از کشتی دین برده ای یک باره لنگر را
بر دخترت ظلم و جفا بی حد شد از دشمن
جمعی به روی دخترت بستند معبر را
قومی هجوم آورد سوی خانه ی زهرا(س)
بستند با ظلم و ستم دستان حیدر(ع) را
از میخ در پهلوی زهرا(س) را بیازردند
آنان که کوبیدند بر پهلوی او در را
سیلی به روی دخترت خورد از عدو بسیار
نشنیده اند آنها مگر حرف پیمبر(ص) را
رفتند روی منبر تو خطبه ها خواندند
با کار خود آلوده بنمودند منبر را
آنها که جمله ننگ و عار دین اسلامند
آزرده اند از ظلم خود آیات کوثر را
قومی که جز تاریکی از آنها نمی بارید
با سنگ کین بشکسته اند خورشید انور را
جمعی منافق، بی خبر از دین و از ایمان
یکباره پاره کرده اند اوراق دفتر را